قطره ای از شراب محبت

/ قطره ای از شراب محبت عرفان

جوانی زیبا دست از دنیا بداشته بود . یاران او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری ؟

گفت : اگر کسی از شما بشنود که من با عجوزی فرتوت وصلت کرده ا م، چه می گویید ؟ ناچار می گویید دریغا چنین جوانی که سر به چنین پیرزنی فرود آورده و جوانی خود را تباه و ضایع کرده !

پس بدانید که این دنیا عجوز پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته است . هنوز عدٌه ی یکی تمام به سر نبرده ، که با دیگری پیوسته و در حجله جلوۀ وی آمده . کسی که خرد دارد چگونه با وی عشقبازی کند و دل در وی بندد ؟! آن بیچارۀ بدبخت که با وی آرام دارد و او را به عروسی خود می پسندد ، از آن است که عروس دین نزد او جلوه نکرده و جمال او را هرگز ندیده .

 قطره عرفان

 ­ بشر حافی گوید : از بازار بغداد می گذشتم . یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نمی کرد . او را به زندان بردند . از پی وی برفتم ، پرسیدم این زخم بهر چه بود ؟ گفت : از بهر آنکه شیفتۀ عشقم ! گفتم چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند ؟ گفت : معشوقم به نظاره بود ! به مشاهدۀ معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم . گفتم آن دم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی ، چون بودی ؟ همان دم نعره ای زد و جان نثار این سخن کرد !

 

 

­ مجنون را دیدند در طواف کعبه بیخود گشته و بی آرام شده و دریای عشق در سینۀ او موج بر اوج زده و دست به دعا برداشته و می گوید : بار خدایا ، عشق لیلی در دلم بیفزای و بلای مهر وی یکی هزار کن .

گویند : پدر وی که امیر قبیله بود او را گفت : ای مجنون تو را دشمنان بسیارند . چند روزی پنهان شو شاید تو را فراموش کنند و این سودا بر لیلی کمتر شود . مجنون برفت و روز سوم باز آمد و پدر را گفت : ای پدر معذورم دار که عشق لیلی همۀ راه ها را به ما فرو گرفته و جز به سر کوی لیلی راه به جایی نمی برم .


­ عارفی بزرگوار گوید مردی پیش ما زیاد آمد و رفت داشت که یک نیمه روی او پوشیده بود . گفتم چرا نیم رخ پوشیده ای ؟

گفت : من گورکن هستم . یک روز زنی را در گور کردم و پس از آن رفتم و به طمع کفن گور او را شکافتم . همینکه دست به کفن زده و آن را کشیدم ، دیدم او هم می کشد ! گفتم می خواهی بر من پیروز شوی ؟! پس به دو زانو نشستم و کفن را به سختی کشیدم . ناگهان دست خود را بلند کرد و سیلی به نیم رخ من زد . همینکه پرده از نیم رخ برداشت جای پنج انگشت روی صورت او بود و گفت پس از آن کفن او را پوشیدم و گور را پوشیده و استوار کردم . از آن پس مصمم شده ام که گور کسی را نشکافم و از شرم نیم رخم را پوشاندم .

 قطره ای از شراب محبت عرفان

­ روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیه الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیه الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم !

 

­گویند پس از آن محکوم را ندا رسید : ندانستی که ما محمد را برای تنفیذ احکام شرع فرستادیم و حاکم کشور جهان کردیم ؟! چون تو به نزد او رفتی با همۀ ارفاق و همراهی چون در اجرای حکم و راندن حٌد ، تقصیر نکند ، تو را رجم کرد . چرا نزد ما و به درگاه ما نیامدی و توبه و استغفار نکردی تا توبت تو را بپذیریم و از گناهت بگذریم ؟!!

 

­ در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وی تمام و فرمان او روان . چون عمرش به آخر رسید ، ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او (ملک الموت) پرسیدند در این همه جانستانی که کردی بر هیچ کس رحمت آمد ؟

گفت : آری . زنی در بیابان بود آبستن . کودک بنهاد ، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک بستانم ! جانش را بستدم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ! آنجا بود که دلم به غریبی آن مادر و تنهایی و بی کسی کودک سوخت . فرشتگان گفتند : ای فرشتۀ مرگ ، آن پادشاه را که جان گرفتی ، همان کودک تنها و بی کس بود که در بیابان گذاشتی ! گفت : جلل الخالق !!!

 

 ­پیری را پرسیدند تقوی چیست ؟

گفت : تقوی آن است که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشی در نهاد خود برافروزی ، چنانکه دود خوف بر ظاهر تو بنماید و چون حدیث بهشت گویند نشاطی گرد جان تو برآید ، چنانکه از شادی گونه های تو سرخ رنگ شود. چون خواهی متقی بر کمال باشی به دل بدان و به تن درآی و به زبان بگوی ، و آنچه گوئی از مایۀ علم و سرمایۀ خرد گوی ، که نه آن باشد بر شکل سنگ آسیا باشد که عمری می گردد و یک سر سوزن فراتر نشود .

 قطره ای از شراب محبت عرفان

 کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معامله ای کرد ؟

گفت : بدی ها و نیکی های مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید . ناگهان از آسمان کیسه ای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبی ها بر بدی ها برتری و بیشتری یافت . وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم !

بزرگ است خدای مهربان و با گذشت …

 

­ گویند ؛ عقل را بیافرید و او را گفت : برخیز ، برخاست . گفت نشین ، نشست . گفت بیا ، آمد . گفت برو ، برفت . گفت ببین ، دید .

آنگاه گفت به عزت و جلال من که از تو شریفتر و گرامی تر نیافریدم .

پس عقل را از این نوازش خودبینی پدید آمد ! خداوند او را گفت ؛ ای عقل بازنگر تا چه بینی ؟!

بازنگریست ، صورتی دید از خود نیکوتر و جمالی از خویش خوبتر ! گفت : تو کیستی !

من آنم که تو بی من به کار نیایی ! من توفیقم .

 

­ قرارگاه عابدان مسجدها و قرارگاه عارفان مشهد هاست و قرارگاه دوست سر کوچۀ محبوب است که هنگام عبور او را مشاهده می کند . آری هرکس را جایگاه و قرارگاهی باشد جز موّحد که نه مأوی دارد و نه منزل !


­ روزی زنی کودکی در بر داشت و نان می پخت . پیغمبر اکرم از آنجا بگذشت . زن چون او را دید پیش آمد و گفت ای رسول خدا ، به ما از تو چنین رسیده که خداوند مهربانتر است از مادر به فرزند خود . فرمود آری چنین است . زن گفت هیچ مادری راضی نمی شود که فرزندش را در تنور انداخته ، بسوزاند . حضرت بگریست و فرمود : خداوند هم کسی را با آتش دوزخ نمی سوزاند مگر کسی که شرک بیاورد و معتقد به یکتایی او نباشد !

 قطره ای از شراب محبت عرفان

­ کسی با محبوبی سر و سری داشت و همواره می خواست که محبوب با وی سخن گوید و او امتنا می کرد . عاشق دلباخته سخت درمانده و گرفتار وی بود و در آرزوی سخن گفتن با او . دانست که او را به گوهر میلی مفرط است . هرچه داشت به یک دانه جواهر پرقیمت بداد و بیاورد و در برابر او سنگی بر آن نهاد تا بشکند . معشوقه طاقت نیاورد که بر شکستن آن صبر کند . گفت ای بیچاره چه می کنی ؟

گفت : آن می کنم تا تو گویی چه می کنی ؟!

 

 ­گویند : آتش هرقدر سوزان تر و قوی تر باشد چون آب به آن رسد نیست شود یا به باد کشته گردد . آن ساعت که تو خلوتی را به دست آری و در پس زانو نشینی و قطره ای چند آب از چشم فرو باری ، فرشته ای را گویند این آب را نگهدار . چون نفسی سرد از سر حسرت از دل پر درد برآری ، فرشتۀ دیگر را گویند این آه را بردار تا فردا که آتش دوزخ تاختن آرد از یک سو آب و از سوی دیگر باد ، آتش به هزیمت گیرد !

بنده گوید ؛ بار خدایا این چیست ؟ گویند این آب دیدۀ تو و آن آه سینۀ تو است !


­ داود پیغمبر را دیدند که در درگاه خدا از گناه خود گریه و زاری می کند ! ندا رسید ای داود ، ما که گناه تو را بخشیدیم و عذرت را پذیرفتیم . دیگر چرا گریه می کنی ؟

گفت : خداوندا ، آن وقت خوشی که در صحبت و آن نفسی که مرا با تو بود در خلوت باز ده !

ندا آمد : هیهات ، دوستی بود گذشت بی برگشت .


­ ذوالنون مصری گفت : خداوندا ، اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر در آخرت مرا ذخیره ای است به مؤمنان دادم . در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار بس . دنیا و عقبی دو متاعند ، بهائی و دیدار تو نقدی است عطائی .

 

 ­ شرک به زبان شریعت آن است که با خدای ، معبودی دیگر گیری ! و به یکتایی او اقرا نیاوری . و شرک به زبان طریقت ان است که در کاینات موجودی دیگر بجز خدا بینی و با اسباب بمانی .


­ از جنید پرسیدند تعبیۀ سر چیست ؟

گفت رازی است میان خدا و بنده که فرشته نداند که آنرا نویسد و شیطان نداند که آنرا فاسد و تباه کند و هوی و هوس نتواند آنرا به سوی خویش کشد . دست دیو از سینه با ذکر حق کوتاه کن ، دست نفس اماره با مجاهدت و کوشش در راه حق کوتاه نما ! که هرکس در راه حق مجاهدت کرد رهنمون خواهد شد و دست هوی را بواسطۀ تسلیم به رضای حق کوتاه کن، دست فرشته را از سر با غیرت کوتاه کن که غیرت شرط دوستی حق است ، چنانکه مهر رکن دوستی است . گهی مهر پرده بردارد تا رهی در شادی و آرامش آید و گهی غیرت پرده فرو گذارد تا رهی در خواهش آید . گهی مهر در بگشاید تا رهی به عیان نازد ، گهی غیرت پرده دربندد تا رهی در آرزوی عیان زارد .

 قطره ای از شراب محبت عرفان

­ یکی از بزرگان عرفا که ظاهراً مرتبۀ غوث داشته ده روز پیش از مرگش به خدمتکار خود گفت : برو به خرقان . شخصی گمنام و ناشناس را می بینی . سلام مرا به او برسان و بگو که این طبل و علم را به اذن و فرمان خدا به تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم .

 

 ­ کسی از بایزید بسطامی پرسید : آن تیر حق که دلهای درویشان نشانۀ آن است چیست ؟

بایزید گفت : این سؤال تو را نیست و تو اهل این سؤال نیستی ! که این سؤال حضرتیان است و من به حضرت بودم و تو را ندیدم .

آن کس گفت : بسیار در غلطی ای با یزید ! من به درگاه بودم عیان ، مرا راه داد مهر پرده برداشت ، و احدیت مرا در کنف خود جای داد . پس غیرت پرده فرو گذاشت و تو بر در بماندی !از حال من چه خبر داری ؟

بایزید پرسید : این را نشانی هست ؟

گفت : نشانش این است که به درگاه می شوم . اگر شغلی و مقامی داری بیار تا تو را پای مردی کنم ! این بگفت و کالبد خالی کرد ! بایزید گفت آه که غوث جهان بود اما در پردۀ غیرت بود .

 

 خداوند بندگان را به آداب عشرت و صحبت تعلیم می دهد که هر که آراستۀ ادب نباشد شایستۀ صحبت نبود و آداب صحبت بر سه گونه است :

یکی صحبت با حق است به ادب موافقت . دوم صحبت با خلق است به ادب مناصحت و سوم صحبت با نفس است به ادب مخالفت و هرکس که پروردۀ این آداب نیست ، وی را با راه حق هیچ کار نیست و در درگاه پروردگار او را قدر و شأن نیست !


­ عارفی وارسته از شبلی پرسید : چرا همیشه الله گویی و لا اله الاّ الله نگویی ؟

گفت : زبانم به کلمه جحد ( انکار ) روان نمی شود که گفتی آن کار بی خبران است و فرو بستی دست و بی مزوتی را نشان نخواهم که زبان خود را بدان بیالایم

عارف گفت : از آن بلندتر خواهم گفت ؛ ترسم که به وحشت جحد فرو روم و به عزت اثبات نرسم !

گفت : قوی تر خواهم گفت ؛ بگو الله و همه را فرو گذار !

شبلی گوید : آن وارسته مرد نعره ای برکشید و کالبد از جهان تهی کرد و گفت : در حقیقت او روحی دوست داشت ، ناله کرد ، خوانده شد ، اجابت کرد .

 قطره ای از شراب محبت عرفان

 ­گویند : در دوستی هم فراق است و هم وصال . در عهد ازل که دوستی قسمت می کردند نالۀ درد فراق از خانۀ بوجهل بر آمد و تابش نور خورشید وصال از حجرۀ محمد بتافت . از آن فراق در دل بیگانگان دوزخی آفریدند و از این وصال در سینۀ دوستان بهشتی اثبات کردند . زان پس که خورشید وصال بر آن مهتر تافت عالمیان در راه وی متحیر شدند ، پیغمبران را آرزوی جمال و اتباع وی خواست

 

 ­ گویند : معروف کرخی عارف بزرگوار خود را تازیانه میزد و می گفت : ای نفس ، اخلاص آر تا خلاص شوی ! گفته اند : علم تخم است و عمل کشتن ، آب آن اخلاص ، کار آن اخلاص ، رستگاری و بهره برداری آن اخلاص ! و سعادت ابد در اخلاص است ، اما اخلاص ، خود عزیز است . نه هر جایی فرود آید و نه به هر کسی روی نماید . همان است که خداوند فرمود : اخلاص رازی از رازهای من است و در دل هر کس از بندگان را که دوست دارم به ودیعت می نهم .

 

 ­ چون منافقان را به دوزخ برند ، مالک طبقۀ اول گوید : ای آتش این منافقان را بگیر ، آتش گوید : ولایت بر زبان است و به زبان اینان کلمۀ توحید رفته و راه به ما فرو گرفته . همین گونه تا طبقۀ هفتم می برند و آتش به همان دلیل آنها را فرا نمی گیرد ، لیکن مالک طبقۀ هفتم می گوید : ولایت ما بر دل است نه بر زبان ، بیار تا از دل چه نشان داری و در دل منافق جز کفر و شرک نشانی نباشد ، آنگاه در وی گیرد و آن عذاب سخت بدو رسد که منافقان در طبقۀ هفتم از آتش هستند !

 

 ­ خوشا به حال کسی که از در توحید و تصدیق در آید که وی را از سه شربت یکی دهند . یا شربتی دهند که دل به معرفت زنده شود یا زهری دهند که به آن نفس اماره کشته شود یا شرابی دهند که جان از وجود مست و سرگشته شود . پس تو هم خدمت صافی دار تا بهره بری و بر مرکب مهر نشین تا به حضور رسی !

 

 ­ یک بازاری پیش جنید آم و گفت : ای پیر راه ، اگر بندگی این است که شما به دست دارید پس ما چه داریم و چه امید در بندیم که جای نومیدی است .

پیر گفت : لشکر امیران هم خاصگیان و ندیمان نباشدند . وابستگان و پیروان و کارپردازان و دامداران و ستوربانان نیز باشند و در کشور همه به کار آیند و به جای خویش و به اندازۀ خویش همه کار و زندگی کنند .

 

 ­ عارفی گوید : دل در نهاد آدمی بر مثال کعبه است و نفس بر مثال مصطبه و هر دو برابر یکدیگرند . در شبانه روز نفس اماره چندین بار شبیخون زند و آن دل چون مصیبت رسیده ای به درکاه عزت متظلم گردد . هر بار از جناب عظمت بدو خلعت رسد که : خداوند را هر شبانه روز چندین بار در دل بندگان نظر است .

 

 ­ گویند حضرت ابراهیم از ملک الموت پرسید می خواهم تو را وقتی که جان تبهکاران را می ستانی ببینم ! گفت طاقت نداری !

گفت : ناچارم ! آنگاه خویشتن را بدان صورت نمایاند . ابراهیم را غش رسید و ساعتی بیفتاد و چون به هوش آمد و فرشته هم به صورت خود باز آمد ، ابراهیم گفت : ای فرشتۀ مرگ ، اگر گناهکار تو را در ان صورت بیند عذاب او تمام است ، هم چنانکه اگر مطیع تو را به آن صورت نیکو بیند لذت و راحت تمام است !

 قطره ای از شراب محبت عرفان

­ آن مهتر عالم و سید فرزندان آدم فرمود : وقتی ابلیس را دیدم نزار و درمانده ! سر به جیب مهجوری فرو برده . گفتم ای دشمن خدا ، این ضعف و نزاری از گیست ؟ گفت : ای محمد ، این ضعف و گداختگی و درماندگی من از چهار چیز است ، هرکس به یکی از چهار چیز روی کند چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد . یکی آواز اسب غازیان و مجاهدان راه حق ، دوم آواز مؤذنان در وقت اذان ، سوم کسب حلال طبق شریعت و به مقتضای ایمان و چهارم گفتار بندۀ مؤمن که بگوید پناه به خدا از شر شیطان .

 

 

­ پیغمبر فرمود : چون از خدا چیزی خواهید قدر کفایت خواهید تا طاغی و بی راهی نشوید ، چه این دنیا همچون آب است و خداوند آن را به آب مثل زد ، چه این دنیا همچون آب است و چون آب به اندازه بود سبب صلاح و سعادت خلق باشد و چون از حد و اندازه درگذرد باعث فساد و خرابی گردد . همین گونه است مال ، که چون به قدر کفایت و حاجت باشد نعمت است ولی چون از آن حد بگذرد سبب طغیان و کفران نعمت است .

 

 ­ آب تا وقتی روان است ، پاک و پاکیزه است و چون راکد شود تغییر کند . مال هم به همین منوال است . اگر انفاق شود جریان یابد و در راه صحیح صرف گردد صاحبش محمود و پسندیده است و اگر امساک شود و روی هم انبار گردد صاحبش مذموم و ناپسندیده است . چنانکه گفته اند : هرگاه آب پاک باشد شایستۀ آشامیدن و پاکیزه کردن است و اگر ناپاک باشد شایسته نباشد ، همین گونه اگر مال از راه حلال بدست آید شایستۀ بهره مند شدن است و اگر نه ، ناروا باشد .


­ روزی جبر و اختیار با هم مناظره می کردند . اختیار دست به درخت برد و میوه ای چید و گفت : این نه قدرت و اختیار من است ؟

جبر گفت : اگر توانی آن را به حال اول برگردان !

اختیار ناتوان ماند و گفت : پس قدرت مطلق خدای راست و بس .


­ گفته اند حقیقت بندگی دو خصلت است : آن کنی که او پسندد و آن پسندی که او کند . نمرود طاغی در کافری یک بار تیر انکار در روی ایمان زد ! تو ای مسکین در مسلمانی به روزی چند بار تیر انکارو اعتراض به روی احکام تقدیر زنی ؟ صفت بندگیت کجا درست آید ؟ رضا و تسلیمت چون بود ؟ بندگی آن است که در کوی حقیقت کمر وفا بر میان بندی و دست در بند شریعت دهی که تا دست در بند می بود هرگز به گشودن کمر نرسد . تو بنده ای و راه آزادان می روی ! تو بنده ای و مراد خداوندان می جویی . بنده هرگز چون خداوند نبود و آزادی و بندگی هر دو به هم نیایند .

 

 ­ یکی از عارفان بزرگ گوید :خواهان استقامت باش نه خواهان کرامت ! چه که نفس تو خواهان کرامت است ولی خداوند از تو خواهان استقامت است . معنی استقامت همواره بودن بی تلوّن است و هرکس از مقام تلوّن به هیئت تمکین رسد ، مقام استقامت او درست گردد و این استقامت هم در کار و هم در خوی باید باشد . در کار آن است که ظاهر بر موافقت داری و باطن در مخالفت ، و در خوی آن است که جفا شنوی و عذر دهی ، و اگر آزار بینی شکر کنی .


­ پیر طریقت گفت : در بادیه می شدم . درویشی را دیدم که از گرسنگی و تشنگی چون خیالی گشته و سر تا پای او خونابه گرفته . به تعجب در وی نگریستم ! و خدای را یاد می کردم . ناگهان چشم باز کرد و گفت این کیست که امروز در خلوت ما رحمت آورد ؟ در این حال ناگهان از سر وجد خویش برخاست و خود را بر زمین می زد و مشاهده ای که در پیش داشت جان نثار همی کرد .

 قطره ای از شراب محبت عرفان

 ­ زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو موئی داری ! گفت : اول چیزی که در خاک ریزد مو باشد .

زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو رویی داری ! گفت : نگاریدۀ حق در رحم مادر است .

گفت : صورت زیبای تو تنم را بگداخت . گفت : شیطانت مدد می دهد و می فریبد .

گفت : آتشی به جانم افروختی ، شرر آن بنشان . گفت : اگر بنشانم خود در آن سوزم .

گفت : تشنه را آب ده که از تشنگی خشک شده . گفت : کلید به دست باغبان و باغبان سزاوارتر بدان .

گفت : ای یوسف خانه آراسته و خلوت ساخته ام ، خیز و تماشا کن . گفت : از تماشای جاودانی و سرای پیروزی باز مانم .

گفت : ای یوسف ، دستی بر این دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بنه . گفت :بّه آقای خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم .

 لطفا صلواتی بفرستید و ثواب آن را هدیه کنید به بنیانگذاران و بانیان عارفی که هزینه های راه اندازی و نگهداری این سایت را برعهده گرفتند

theme