آنچه در مسیر کاروان امام حسین (ع) گذشت (قسمت چهارم)

واقعه کربلا و شهادت امام حسین و یاران حضرت و اسارت خاندان حضرت

بسم رب الحسین

حب الحسین وسیله السعداء … و ضیاؤه قد عم فی الأرجاء

سبط تفرع منه نسل المصطفى … وأضاء مصر بوجهه الوضاء

فهو الکریم  ابن الکریم … و جده خیر الأنام و سید الشفعاء

رب خلق طه من نور فیه احترام … ناداه أقبل یامختار أنت الأمین

لما ارتقی البیت المعمور صلی إمام  … و قد محا جیش الکفار و المشرکین

إن رمت أن تحظی بالحور یوم الزحام … صل علی باهی الأنوار عین الیقین

حسین

آن ملعون شقی با شادی و سرور فخر می کرد و با خوردن شراب همچنان به می گساری ادامه داد تا سرورش افزوده گشت و مدام شعر می خواند.

آنگاه فرمان داد تا بقیه ی سرها را بیاورند چون نگاهش به سرها افتاد صدای کلاغی بلند شد و یزید در پاسخش فریاد زد و اشعاری خواند به این معنا:

تا محمل شتران رسید

و آن خورشید ها بر تپه های جیرون درخشیدند

کلاغ بانگ زد 

گفتم خواه بانگ زنی خواه نه

من از بدهکار وام خود ستاندم و دینم را ادا کردم.

(بنابر روایتی)شمرکه نگرنده ی یزید بود و مستی و سرخوشی بیش از حد (و بی توجهی) او را دید، با آنکه ابن زیاد قبلا گوینده ی این شعر را کشت، بدون ترسی دوباره این شعر را نزد یزید خواند به این معنا؛

 شتر بار مرا از نقره و یا طلا پر کن، زیرا که من، سید و آقای پاکی را کشته ام. 

من؛ بهترین مردم را از جهت مادر و پدر کشتم؛ کسی که بزرگوارترین همه ی مردم از حیث شأن و بزرگی بود.

کسی که آقای اهل دو حرم – یعنی مکه و مدینه – و آقای همه ی خلق بود؛ و کسی را که بر همه ی خلق برتری داشت.

من با نیزه او را زدم تا که بر زمین افتاد، و چنان ضربه ی شمشیری بر او زدم که ضربت من شگفت آور بود.

سهل گوید: چون اشعار شمر ملعون به آخر رسید یزید لعین نگاه غضبناکی به او کرد و گفت: اگر می دانستی او بهترین مردم از جهت پدر و مادر است پس چرا او را کشتی؟ خدا بار شتر تو را از آتش و هیزم پر کند؟

شمر گفت: می خواستم بدین وسیله از تو جایزه بگیرم.

یزید لعین با سر شمشیر خود او را به عقب راند و گفت: من برای تو جایزه ای نمی دهم.

وشمر بی پاسخ و نا امید از آنجا بیرون رفت.

منبع:

-برگرفته از نفس المهموم ص ۳۹۵

-ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص ۱۱۸

یزید رو به مردم کرد و گفت: آیا می دانید که اباعبدالله از کجا گرفتار این امر شد؟

این شخص بر من فخر می کرد و می گفت: پدر من از پدر یزید بهتر است و مادر من، از مادر او، جد من از جد او بهتر است و من از وی بهتر هستم،

اما این که او گوید: پدرم از پدر یزید بهتر است، پدرم با پدر او محاجه نمود، پس خدا به نفع پدر من و به ضرر پدر او حکم فرمود.(ماجرای حکمیت)

و اما این که او گوید: مادر من بهتر از مادر یزید است، قسم به جان خودم راست گفته است، زیرا که فاطمه، دختر رسول خداست.

و اما این که گوید: جد من بهتر از جد اوست، پس کسی که ایمان به خدا و روز قیامت آورده است نمی تواند بگوید: او بهتر از محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.

و اما این که وی گوید: او بهتر از من است، پس شاید او این آیه را نخوانده:حسین

((بگو: خدایا! ای مالک همه موجودات! به هر که خواهی حکومت می دهی و از هر که خواهی حکومت را می ستانی، و هر که را خواهی عزت می بخشی و هر که را خواهی خوار و بی مقدار می کنی، هر خیری به دست توست، یقیناً تو بر هر کاری توانایی)) آل عمران_۲۶

او با این سخنان، دگرگونی و گرفتگی چهره ی اهل شام را باز کرد، و آنها چون این سخنان را شنیدند گمان کردند حتما چنان است که آن ملعون می گوید.

در صورتی که تأویل آیه ی شریفه به آن گونه که آن ملعون ذکر کرد؛ نیست و اراده ی خداوند  غیر آن بود که این جاهل اراده کرده بود.

و به دست آوردن حکومت و تصرف آن بدون شایستگی و رضای الهی، داخل در آیه ی شریفه نمی شود.

و خدای عزوجل از همه ی کسانی که بر قتل امام حسین علیه السلام کمک کردند به دست مختار ثقفی انتقام گرفت، و همه ی کسانی را که به قتل حجت خدا حاضر شده بودند، به سخت ترین و بدترین عقوبت ها مؤاخذه کرد.

جدای از اینکه در زمان ظهور، حضرت مهدی خود را منتقم خون جدش حسین معرفی می کند و در کنار ایجاد جامعه ای پر از عدل، از تمام ظالمان و قاتلان خصوصا بنی امیه انتقامی الهی خواهد گرفت.

یزید فرمان داد تا اهل بیت را وارد مجلس کنند. سه ساعت بود که خاندان حسین را پشت در ایستاده نگه داشته بودند.

چون خاندان حسین وارد شدند، چشمشان به یزید افتاد که تاجی از درّ و یاقوت بر سر داشت و بر تختی نشسته، انجمنی از قریش بر گرد اویند و تلخ تر از همه سر مبارک اباعبدالله در تشتی از طلا در برابرش قرار دارد.

به گفته ی امام باقر، ما دوازده پسر بودیم که از دست تا گردن در غل و زنجیر بسته شده بودیم (و گردن هاشان از این غلها ساییده می شد.) و بزرگترین ما پدرم علی بن الحسین بود.(بیشتر پسربچه بودند). علی بن الحسین با ریسمانی بسته شده بود و زنان نیز به همان ریسمان در یک صف بسته شده بودند.

چون وارد مجلس شدند، امام زین العابدین فرمود: اجازه می دهی تا سخنی گویم.

یزید گفت: بگو ولی هذیان نگو.

امام فرمودند: سزاوار نیست کسی مانند من ناشایسته سخن گوید.

سپس فرمود: به نظرت اگر رسول خدا ما را بدین وضع می دید، چه حالی داشت و چه می کرد؟

فاطمه بنت الحسین فرمود: ای یزید اینان دختران رسول خدایند که اسیر شدند.

مردم گریستند و خاندان یزید شیون کردند

یزید به امام سجاد گفت: ای پسر حسین، پدرت قطع رحم کرد و حق مرا نادیده گرفت و سلطنت مرا حق خویش پنداشت.

پس خدا مزاحمت او را از من دفع کرد. امام زین العابدین با خواندن آیه ای جواب داد:

{{هیچ گزند و آسیبی در زمین و در وجود خودتان روی نمی دهد مگر پیش از آنکه آن را به وجود آوریم در کتابی  ثبت است، بی تردید این بر خدا آسان است.

تا بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را دوست ندارد}} [۱]

یزید به پسرش خالد گفت: جوابش را بده. خالد جوابی نداشت.

یزید گفت: به او بگو

{{و هر آسیبی به شما رسد به سبب اعمالی است که مرتکب شده اید، و از بسیاری [از همان اعمال هم] درمی گذرد}}[۲]

یزید با سید سجاد سخن می گفت تا در کلامش بهانه ای برای دستور قتلش را صادر کند و اتفاقا سید سجاد پاسخی نداد. مگر آنکه تسبیحی در دستش بود که آن را می گرداند.

منبع:حسین

[۱]-حدید_۲۲

[۲]-شوری_۳۰

-برگرفته از نفس المهموم ص ۳۹۷

-ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص۱۲۶

یزید گفت: ای علی بن الحسین من با تو سخن می گویم و تو در حین پاسخ گفتن، با انگشتانت تسبیح می گردانی.

کی چنین کاری روا باشد؟؟

سید سجاد فرمود:

پدرم از جدّم حدیث فرمود:

که چون نماز صبح به جا می آورد، با کسی سخن نمی گفت و تسبیح را در پیش روی خود می نهاد و می فرمود:

((ای پروردگار من صبح کردم در حالیکه تسبیح می کنم تو را و تمجید می کنم و سپاس و تهلیل می کنم به عدد تسبیحی که در دست دارم و می گردانم))

آنگاه تسبیح خود را به دست می گرفت و می گردانید بی آنکه ذکری بگوید (و ثواب ذکر نوشته می شد) تا وقتی که در رختخواب خویش بخوابد و شامگاهان آن دعا را دوباره می خواند و تسبیح را به زیر بالین قرار می داد و اینکار به جای گرداندن تسبیح بود(وشب تا صبح بر ایشان گفتن ذکر نوشته می شد)

و این حرزیست برای بقیه ی مردم و من نیز در انجام این کار به جدم اقتدا می کنم.

یزید با ناراحتی گفت: با هیچ یک از شما سخن نگفتم مگر اینکه با پاسختان زبان در دهانم شکستید.

آنگاه گفت: سپاس خداوندی که پدر تو را کشت.

سید سجاد فرمود: لعنت خدا بر کسی که پدر مرا کشت.

یزید که به دنبال بهانه بود غضب کرد و تصمیم به قتل ایشان گرفت.

روبه حضار کرد و گفت: در مورد او چه رأی می دهید؟

یزید به اهل شام گفت: درباره ی او چه نظر می دهید؟

ملعونی سخنی بسیار زشت گفت، بدین مظمون(که افعی می کشی و بچه اش را می پروری!!!)

یزید با اهل مجلس خود مشورت کرد و رأی به کشتن سید سجاد داد.

امام باقر که خردسال بود و در مجلس حضور داشت، شروع به سخن کرد.

حمد خدا گفت و فرمود:ای یزید اینان به تو رأیی بر خلاف همنشینان فرعون دادند، و وقتی درباره ی موسی و هارون با آنان مشورت کرد، 

گفتند:آنان را مهلت بده و اینان می گویند:ما را بکشی و این دلیلی دارد.

یزید گفت: علتش چیست؟

محمد بن علی فرمود:چون آنان از زنان نجیب به دنیا آمده بودند و اینها زادگان زنانی نا نجیب هستند.

زیرا پیامبر و اولادش را جز زنازادگان نمی کشند.

یزید سکوت کرد و سر به زیر انداخت.

سید سجاد فرمود:ای یزید اگر مرا بکشی چه کسی دختران رسول خدا را به منزل خود بر می گرداند و آنان جز من محرمی ندارند.

یزید گفت:تو آنها را به منزلشان بر می گردانی و فورا سوهانی خواست و با دست خود غل و زنجیر را از گردن سید سجاد باز کرد.

و گفت: آیا میدانی مقصودم از این کار چه بود؟

سید سجاد فرمود:مقصودت این بود تنها تو چنین منتی بر سر من نهاده ای.

گفت: آری به خدا قصدم همین بود

در کتاب «انوار نعمانیه»: روایت شده است:حسین

هنگامی که اهل بیت امام علیه السلام در حالت اسیری بر یزید بن معاویه لعنت الله وارد شدند، آن ملعون از آنها پرس و جو می کرد و از فرد فرد آنها می پرسید و آن مظلومان را به ریسمان درازی بسته بودند، که زحر بن قیس  آنها را می کشید، تا این که نزد خانمی آمد که صورت خود را با زانویش پوشانیده بود، زیرا او تکه پارچه ای نداشت که با آن، صورت خود را بپوشاند.

یزید ملعون گفت: این زن کیست که پوششی ندارد؟

گفتند: سکینه دختر امام حسین علیه السلام است.

آن ملعون گفت: تو سکینه هستی؟

در این هنگام، اشک های آن مظلومه جاری شد، بغض گلویش را گرفت، و سکوت نمود، نزدیک بود که روح آن مخدره از شدت گریه از تنش بیرون رود.

یزید به او گفت: چرا گریه می کنی؟

سکینه فرمود: چگونه گریه نکند کسی که پوششی ندارد که با آن صورت خود را از تو و همنشینانت بپوشاند.

آن ملعون گفت: خدا،  پسر مرجانه عبیدالله بن زیاد را لعنت نماید، دل او نسبت به فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چه سخت و باقساوت است؟ [۱] (بعدا در مورد این دوگانگی رفتار یزید صحبت میشه) [۱]- انوار نعمانیه: ج۳ ص۲۵

در کتاب «منتخب» آمده است: 

هنگامی که مخدرات مطهره را وارد مجلس یزید بن معاویه لعنت الله کردند، آن ملعون به نوامیس خدا نگاه می کرد و از فرد فرد آنها می پرسید، و این در حالتی بود که آنها به ریسمان درازی بسته بودند.

در پاسخ آن ملعون، بانوی محترمه را معرفی می کردند که: این زن ام کلثوم کبری، این زن ام کلثوم صغری، این زن صفیه، این زن ام هانی، این رقیه که از دختران علی علیه السلام است، این سکینه، و این فاطمه از دختران امام حسین هستند، 

پس آن لعین رو به حضرت سکینه علیهاالسلام کرد و گفت: ای سکینهپدر تو کسی است که در مورد حق من کفران نمود، و قرابت و خویشی مرا برید، و با من در ملک و حکومتم منازعه کرد.

حضرت سکینه علیهاالسلام با شنیدن این سخن گریست و فرمود: به خاطر کشتن پدر من شاد مباش، زیرا او مطیع خدا و رسول او بود، خدای تعالی او را به سوی خود خواند و او اجابت نمود و بدین وسیله به سعادت رسید.

تو ای یزید! در پیشگاه خدای تعالی، جایی است که باید پاسخ گوی اعمال خود باشی، پس برای پاسخ به سؤالات مهیا باش، و چگونه می توانی جواب گو باشی؟

آن ملعون به او گفت: ای سکینه! ساکت باش، برای پدر تو نزد من حقی نیست[۱] [۱]- المنتخب: ۴۷۲ و ۴۷۳،حسین

یزید چون با منت غل و زنجیر را از گردن سید سجاد باز کرد، دستور داد تا سر اباعبدالله را درمقابلش بگذارند و اهل بیت را در پشت سر خویش جای داد تا کمتر به سر اباعبدالله نظاره کنند.

یزید چوبی از خیزران داشت و چون سر مبارک در مقابلش قرار گرفت، شروع به جسارت به دندان های مبارک کرد.صدای گریه ی اهل بیت بلند شد اما یزید اهمیتی نمی داد و جسارت می کرد و اشعاری می خواند بدین معنا:

کاش نیاکان من که در جنگ بدر به دست مسلمانان به هلاکت رسیدند؛ 

شاهد جزع و ناشکیبایی قبیله ی خزرج و زدن نیزه بودند.

آنها از شادی و سرور فریاد می زدند، سپس می گفتند: ای یزید! دست تو شل نشود.

 من از قبیله ی خندف نیستم اگر انتقام نگیرم از فرزندان احمد در مقابل آنچه او کرده.

فرزندان هاشم با ملک و حکومت بازی کردند، و گرنه؛ 

نه خبری حقی از گذشتگان رسیده، 

و نه وحیی از جانب خدا نازل شده است. (دقت کنید داره کفر میگه!!!) ما از علی خون بهای خود را گرفتیم؛

و سوار بنام، شیر درنده ی دلیر را کشتیم.

ما مهتر و سید بزرگان آنها را کشتیم؛ 

و در مقابل جنگ بدر با آنها برابر شدیم، پس امر به اعتدال رسید [۱] [۱]-(قسمتی از این اشعار مربوط به ابن الزُّبْعَری می باشد و قسمتی خود به آن اضافه کرد. ابن الزبعری شاعر معروف دوران جاهلیت بود که در جنگ احد  عبداللّات نام داشت و وقتی مسلمان شد پیامبر نامش را عبدالله گذاشت)

منبع:ماجرای بعد از واقعه عاشورا ص۱۳۴

حسین

سکینه فرمود:

به خدا قسم هرگز ندیدم کسی را سخت دل تر، کافرتر، و مشرک تر، و شرورتر و جفاکارتر ازیزید.

زمانی که سر پدرم را در نزد او نهاده بودند و اهل بیت پیامبر زار زار گریه می کردند، در حال او هیچ اثری نمی کرد و همچنان به سر مبارک جسارت می کرد و شعر می خواند.

چون ((ابوبرزه اسلامی)) که حاضر در مجلس بود، جسارات یزید را دید، گفت:وای بر تو ای یزید! بر دندان هایی چوب می زنی که رسول خدا دندان های حسین و برادرش را می بوسید و می فرمود:

شما دو سید جوانان اهل بهشتید.خدا بکشد و لعنت کند کشنده ی شما را و برای او عذاب جهنم را مهیا کند.

یزید غضب کرد و دستور داد او را از مجلس بیرون کنند.

سپس((سمره بن جناوه بن جندب)) از جای برخاست و گفت:خداوند دست های تو را قطع کند یزید!!

چوب بر لب و دندان پسر پیامبر می زنی!!

یزید با غیض گفت:اگر نمی خواستم همصحبتی تو را با رسول الله رعایت کنم، سر از تنت جدا می کردم!

گفت:شگفتا! همصحبتی مرا با رسول الله رعایت می کنی ولی پسر رسول الله را میکشی!

مجلس به گریه بلند شد و نزدیک بود فتنه ای برپا شود خصوص اینکه زنی هاشمی در خانه ی یزید بود که صدای شیون اش بلند بود و می گفت:

وا حبیباه، واسیّد اهل بیْتاه،ای فریادرس ایتام، ای کشته شده به تیغ اولاد زنا و صدای گریه های بانو زینب نیز می آمد که می فرمود:یاحسیناه، یا حبیب رسول الله،یابن مکّه و منی،یابن فاطمه الزّهرا،یابن بنت المصطفی…

به نقل از ابن طاووس در مجلس یزید مردی سرخ روی از جا برخاست و رو به یزید کرد و اشاره به فاطمه بنت الحسین (که دختری خوش چهره بود) نمود و گفت:یا امیرالمومنین، این کنیزک را به من ببخش.

فاطمه بنت الحسین چون این را شنید بر خود لرزید و دامن عمه اش را گرفت و گفت:یتیم شدم و اکنون به کنیزی هم می روم زیرا گمان می کرد چنین قضیه ای جایز است!

بانو زینب که می دانست چنین کاری جایز نیست به مرد شامی گفت:

سوگند به خدا اگر بمیری این کار برای تو صورت نبندد و از برای یزید هم نخواهد شد.

یزید در خشم شد و گفت:سوگند به خدا دروغ گفتی اینکار از برای من رواست و اگر اراده کنم انجام می دهم.

زینب فرمود:حاشا این کار را وقتی می توانی انجام دهی که از دین ما بیرون شوی و دین دیگری اختیار کنی.

خشم یزید زیادتر شد و گفت:

در پیش روی من اینگونه سخن می گویی! 

مگر نه اینکه پدر و برادرت از دین خارج شدند.

بانو زینب فرمود:به دین خدا و دین پدر من و دین برادر من، تو و پدرت و جدت هدایت یافتید! اگر مسلمان باشی!! یزید گفت:دروغ گفتی!!

زینب فرمود:ای یزید تو امیری و به وسیله ی نیروی امارتت ستم می کنی وبر ما ظلم می کنی.!!

یزید سکوت کرد.حسین

مرد شامی بار دیگر خواسته اش را ابراز کرد.

یزید گفت:دور شو خدا مرگت دهد.

زینب فرمود:ای یزید تو امیری و به وسیله ی نیروی امارتت بر ما ستم میکنی.

یزید سکوت کرد.

مرد شامی بار دیگر خواسته اش را ابراز کرد.

یزید گفت:دور شو خدا مرگت دهد.[۱]

اما در جایی دیگر نیز روایت شده که مرد شامی فاطمه بنت الحسین را نمی شناخت. از یزید پرسید:مگر اینها کیستند؟

گفت:او فاطمه دختر حسین است و آن یکی زینب دختر علی است.

گفت:حسین پسر علی و فاطمه؟؟

یزید گفت:آری

مرد شامی خشمگین شد و برآشفت که آیا عترت پیامبر را می کشی و ذریه ی او را اسیر می کنی! من گمان می کردم که اینان از اسرای روم هستند. 

و یزید گفت:اکنون تو را هم به آنان می رسانم. و دستور قتل وی را صادر کرد.[۲]

منابع :

[۱]-نفس المهموم ص۴۰۷

[۲]-لهوف ص ۱۶۴

نفس المهموم ص ۴۰

پس زینب کبری که درود خدا بر او باد،برخاست و شروع به سخن گفتن کرد،

حسین

دختر علی بن ابیطالب ابتدا حمد خدا را گفت و بر رسولش صلوات فرستاد.

سپس این آیه را خواند:آن گاه بدترین سرانجام، سرانجام کسانی بود که مرتکب زشتی شدند به سبب اینکه آیات خدا را تکذیب کردند و همواره آنها را به مسخره می گرفتند. [۱]

و فرمود:

به گمانت ای یزید، اکنون که راه های زمین و آفاق آسمان را بر ما بستی و مانند اسیران ما را راندی، ما پیش خدا خوار شدیم و تو گرامی شدی و برای این است که پیش خدا قدر و منزلتی داری؟!

بینی بالا گرفته و به گوشه ی چشم نگاه می کنی و شاد و خرّمی که دنیا به تو رو آورده و امورت منظّم شده و اکنون ملک و سلطنت ما برای تو مصفّا گردیده؟

یواش، یواش! گفته ی خدای عزّ و جلّ را فراموش کردی:

و کسانی که کافر شدند، گمان نکنند مهلتی که به آنان می دهیم به سودشان خواهد بود، جز این نیست که مهلتشان می دهیم تا بر گناه خود بیفزایند، و برای آنان عذابی خوار کننده است.[۲]

این رسم عدالت است که زنان و کنیزان خود را پشت پرده نشانی و دختران رسول خدا را اسیروار برانی؟

آن ها را از شهری به شهری ببرند و اهل هر آبگاه و منزل به آن ها بنگرند؟

خودی و بیگانه و پست و شریف در پی دیدار روی آن ها باشند و ازخود مردی و حمایت کنی نداشته باشند؟

[۱]-روم_۱۰

[۲]-آل عمران-۱۷۸

چه امیدی است به مراقبت کسی که جگر پاکان را از دهن به در کرده و گوشتش از خون شهیدان روییده است.

(کنایه به جده اش هنده ی جگرخوار)

کسی که از روی کبر و کینه و دشمنی به ما نگرد و بی پروا شعر بخواند که:هلهله می کشیدند و شادی می کردند و می گفتند یزید دستت شل مباد…..، و بر دندانهای اباعبدالله سید جوانان اهل بهشت جسارت نماید و با چوب دستی خود بر آن زند،! چرا چنین نگویی!؟؟

تو که زخم را به بن رساندی و با ریختن خون ذریه ی محمد و ستارگان زمین، از آل عبدالمطلب ریشه کندی و مشایخ خود را آواز دادی (اجداد مرده اش)وبه گمانت آن ها را فرا خواندی و به زودی به سرانجام آن ها دچار شوی و آرزو کنی، کاش افلیج وگنگ بودی و این گفتار و کردار را نداشتی.

بار خدایا حق ما را بگیر و بر کسی که خون ما را ریخت و حامیان ما را کشت خشم فرو ریز.

به خدا پوست خود را دریدی و گوشت خود را بریدی و با بار سنگین خونریزی ذریه ی پیغمبر و هتک حرمت خاندان و وابستگان اوبه وی وارد شوی،

آن جا که خدا حق آن ها را بگیرد.

((و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند[۱]))

خدا بس است که حاکم بر تو باشد و پیامبر دشمن تو باشد و جبرائیل پشتیبان او… [۱]-آل عمران [۱۶۹]

به زودی پدرت که سلطنت را برای تو آراست و تو را به گردن مسلمانان سوار کرد، بداند که ستمکاران چه بد جا عوض می کنند و کدام شما جای بدتری دارید و لشگری ناتوانتر،

اگرچه پیش آمدهای ناگوار مرا به گفت و گوی با تو کشانید، من مقام تو را کوچک می دانم و سرزنش تو را بزرگ می شمارم و سرکوفت تو را زیاد به حساب می آورم. ولی دیده ها اشکبار است و سینه ها آتشبار.حسین

هلا! بسیار عجیب است که حزب نجیبان خدا به دست حزب شیطان طلقاء[۱] کشته شوند.

این دست هایند که خون ما را مشت کرده و این دهان ها که گوشت ما را مکیده، 

آن تن های پاک و تابناک است که گرگان به نوبت سر آن ها آیند و کفتاران بر آن ها خاک بپراکنند، 

اگر ما را غنیمت گرفتی به زودی غرامت تو خواهیم شد آنگاه که جز کردارت چیزی نیابی، و پروردگارت ستمکار نیست.

به خدا شکوه برم و بر او توکل کنم.

هردامی داری بگذار و هر گامی داری بردار و هر تلاشی داری بکن.

به خدا نتوانی ذکر ما را محو کنی و وحی ما را از میان ببری و ننگ این حادثه را از خود بشویی.

رأیت غلط است و روزگارت کوتاه و جمعیت تو متلاشی شود روزی که منادی جار زند:

ألا لعنه الله علی الظالمین

حمد از آن پروردگار جهانیان است که برای اول ما سعادت را ختم کرد با مغفرت، وبرای آخر ما شهادت را نصیب کرد با رحمت، و از خدا خواستارم ثواب آنها را کامل کند و آن را فزونی دهد و جانشینی آن ها را بر ما نیکو گرداند،

زیرا او مهربان است و دوست،

((حسبنا الله و نعم الوکیل)) [١]-

طلقاء:آزادشدگان در راه خدا به دست پیامبر که بنی امیه بودند و در جریان فتح مکه اسیر شده بودند…

یزید از سخنان بی بی زینب خوشش نیامد، ناچار با یک بیت جواب ایشان را داد به این معنا:

شیون بر زنان داغدیده پسند است

مرگ چه بر زن های نوحه گر آسان استحسین

آن گاه با بزرگان خویش به مشورت نشست که با این اسرا چه کند.

نعمان بن بشیر گفت:همان کاری را کن که اگر رسول الله می دید چنان می کرد. ((نعمان می خواست با این حرف خود به یزید یادآوری کند که درجریان فتح مکه خاندان ابوسفیان از اسراء بودند و پیامبر به جای کشتنشان آنان را آزاد کرد _و به همین دلیل به آنان طلقاء می گفتند یعنی آزاد شدگان _و اکنون او نباید چنین ظلمی در حق خاندان پیامبر کند.))

اما یزید ملعون دستور داد که علی بن الحسین و اسرا را در مکانی خراب جای دهند که نه دافع گرما بود و نه دافع سرما چنانکه پوست صورت های مبارک شان ترکید.

یک تن از اهل بیت به دیگری گفت:

گویا عمدا ما را زیر این طاق شکسته جای داده اند، تا این طاق بر سر ما فرود آید و ما هلاک شویم.

نگهبانان ایشان به زبان رومی گفتند:

این جماعت را بنگرید که می ترسند طاق بر سرشان فرود آید و هلاک شوند.

نمی دانند فردا ایشان را از این مکان ببرند و گردن بزنند..

زین العابدین سخنان ایشان را شنیدند و معنی آن را فهمیدند و فرمودند که هیچ کس بهتر از من زبان رومی را نمی دانست.

(امام زمان مسلط بر تمام زبانهای انس، جن و حیوانات می باشد)

منبع:

۱-ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص۱۵۶

۲-نفس المهموم

حضرت زین العابدین فرمودند:

یزید روزی ما را احضار کرد در حالیکه مست بود.

فرستاده ی روم نزد وی آمد و نشست.

گفت:ای پادشاه عرب این سر از کیست؟

گفت:تو را به دانستن آن چه نیازیست؟

گفت:چون به پیش پادشاه خویش برگردم، از هر کم و بیش سوال می کند.

می خواهم تا قصه ی این سر رابدانم و به عرضش برسانم تا شاد شود.

یزید گفت:این سر حسین بن علی بن ابیطالب است.

گفت:مادرش کیست؟

جواب داد:فاطمه دختر رسول خدا

نصرانی با تعجب زیاد گفت:

وای بر تو و دین تو. دین مرا با دین تو قیاس نمی توان کرد.

بدان که نژاد من به داود نبی منتهی می شود و میان من و داود چندین واسطه است.

مردم نصاری خاک قدم مرا برای تبرّک می برند و شما پسر پیغمبر خود را که بیش از یک مادر واسطه نیست به قتل می رسانید.

به من گوش کن تا برای تو قضیه ای بگویم،

یزید گفت:بگو

فرستاده ی روم به یزید گفت:

به من گوش کن تا برای تو قضیه ای بگویم،

یزید گفت:بگو

گفت:در دریای عمان در راه چین جزیره ایست، هشتاد در هشتاد فرسنگ و در آن جزیره شهری عظیم است که در آنجا کافور و عنبر و یاقوت قرمز به دست می آید.

در آن شهر چند کنیسه وجود دارد که به یکی از آنان کنیسه ی حافر می گویند. ودر محراب آن کنیسه ظرفی آویزان است که  از طلای سرخ می باشد.

در آن ظرف سمّ ألاغی است که حضرت عیسی سوار بر آن می شد.

علمای نصارا هر سال به زیارت آن کنیسه می روند و گرد آن طواف می کنند و حوائج خویش را طلب می کنند 

و آنگاه شما پسر پیغمبر می کشید!!؟؟؟ خدا به شما برکت ندهد و دین داری شما را نپذیرد.

یزید گفت:این نصرانی را گردن بزنید که در مملکت خود به بدگویی ما زبان خواهد گشود.

نصرانی چون این را شنید گفت:حسین

شب گذشته پیامبر شما را در خواب دیدم که مرا به بهشت بشارت داد و در عجب شدم. اکنون به سرّ کار پی بردم.

پس شهادتین را جاری کرد و مسلمان شد و سر مبارک حسین را برداشت، و بر سینه چسباند و بوسید تا آنکه از دستش گرفتند و گردنش را زدند.

منبع:

نفس المهموم ص ۴۱۶

ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص۱۴۶

در همین روزها جاثلیق نصاری نزد یزید آمد و چون سر مبارک را دید از وی پرسید صاحب این سر کیست؟

گفت:سر حسین بن علی فرزند فاطمه دختر رسول الله.

گفت:چرا قتل بر وی واجب شد؟

یزید گفت:مردم عراق او را دعوت کردند تا به مسندخلافت بنشانند.

عامل من عبیدالله بن زیاد او را کشت و سرش را نزد من فرستاد.

جاثلیق گفت: وای بر تو ای یزید!

من در این ساعت در بیعه(معبد نصاری) بودم. مقداری به خواب رفتم.

ناگاه صیحه ای شنیدم و جوانی چون آفتاب دیدم که از آسمان فرود آمد و با او فرشتگان پایین آمدند.

گفتم او کیست:

گفتند:رسول الله است که با فرشتگان برای فرزندش حسین عزاداری می کند.

خدا تو را هلاک کند ای یزید!

یزید غضب کرد و گفت:خواب دروغت را برای من حجت می کنی!؟؟

و دستور داد بیرونش ببرند تا تنبیهش کنند.

فریاد زد:یا اباعبدالله نزد جدت گواه باش که من مسلمان شدم و شهادتین گفت.

یزید خشمش بیشتر شد و گفت:بر دارش کنید.!!

جاثلیق گفت:هرچه می خواهی بکن اینک رسول الله در برابر من به یک دست پیراهنی از نور و به دست دیگر تاجی از نور دارد ومی فرماید:

فاصله ای بین من و تو نیست که این تاج را بر سر تو بگذارم واین لباس را به تو بپوشانم مگر بیرون رفتن تو از دنیا.

آنگاه رفیق من باشی در بهشت.

این را گفت و به شهادت رسید.

منبع: 

ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا ص۱۴۹

به دستور یزید چندین روز سر اباعبدالله را بر سر دروازه ی دمشق آویختند.

در یکی از دیدارها هنگامی زین العابدین جواب  یزید را باحجت تمام داد.

یزید از خشم زیاد تصمیم به قتل ایشان گرفت.

جلادی که بین همه ی جلادان به سنگدلی معروف بود را خواست و به وی گفت:این غلام را بگیر و در این باغچه گردن بزن ودر همانجا به خاک بسپار.

مرد جلاد حضرت را به همان باغ آورد و شروع به حفر چاه کرد.

زین العابدین به نماز ایستاد.چون آن ملعون کارش تمام شد و خواست سمت حضرت سجاد برود، دستی از غیب ضربه ی سختی به او زد آن چنان که فریاد هولناکی زد و افتاد و جان داد.

خالد پسر یزید که نظاره گر آنان بود با ترس و وحشت سمت یزید دوید و به او خبر داد.

یزید که چنین دید دستور داد آن جلاد را درون همان گودالی که خودش حفر کرده بود دفن کنند و حضرت سجاد را بازگردانند.

سپس برای دلجویی به اهل بیت گفت:خدا زشت کند ابن مرجانه را اگر در میان شما و او نسبت خویشاوندی داشت هرگز با شما چنین رفتار نمی کرد و شما را بدین ذلت و خواری کوچ نمی داد.

این را گفت و دوباره دستور داد تا اهل بیت را به خرابه بازگردانند.

منبع:

ماجرای بعد از واقعه ی عاشورا از شیخ محمد دانشیار شوشتری ص۱۵۸

یزید همسری داشت به نام هند که علاقه ی فراوانی به او داشت.

هند، فرزند عبدالله بن‌ عامر و در خانواده‌ای‌ یهودی‌ متولد شد. بنابر روایتی بیماری داشت و فلج بود که در خانه ی مولا علی به‌ دست‌ امام‌ حسین‌ علیه السلام شفا یافت‌ و پدرش او را به عنوان کنیز به این خانه بخشید به‌ همین‌ جهت‌ در خانه‌ ی مولا علی ماند و پس‌ از شهادت‌ حضرت‌ علی به‌ خانه‌ امام‌ حسن رفت‌.

در زمان‌ خلافت‌ معاویه‌ بر‌ حسب‌ تقدیر هند به‌ ازدواج‌ یزید درآمد و از مدینه‌ رفت،‌ امّا به‌ جهت‌ آنکه تمام خاطرات‌ دوران‌ کودکی‌ و نوجوانی‌ او در خانه‌ اهل‌ بیت‌ بود، و در این خانه تحت تعلیم حضرت زینب پرورش یافته بود سخت‌ به‌ این‌ خانه‌ و اهلش دل‌بسته‌ بود.

زمانی که واقعه جانسوز کربلا رخ داد، هند در شهر شام‌ به سر می‌برد و از حوادث‌ کربلا خبری‌ نداشت‌؛ زمانی که کاروان حسینی را به شهر شام آوردند، روزی‌ هند به‌ همراه‌ یکی‌ از بانوان‌ قصد کرد به‌ خرابه شام‌ برود و از نزدیک با اسیرانی که‌ خارجی بودند و به تازگی‌ به‌ شام‌ آورده‌ بودند، دیدار کند.

زمانی که هند وارد خرابه شام شد، حضرت‌ زینب ‌(س) و حضرت ام‌‌کلثوم ‌(س) با او را شناختند، اما هند متوجه‌ این‌ امر نشد.

هند پرسید:بزرگ شما کیست؟

حضرت زینب را به ایشان نشان دادند.

از ایشان پرسید: شما از کدام‌ شهرها به‌ اینجا آمده‌اید؟ ‌ فرمود: از شهر مدینه‌ آمده‌ایم.

هند با شنیدن‌ نام‌ مدینه‌ از جای‌ برخاست‌ و گفت: بهترین‌ سلام‌های‌ من‌ بر اهل‌ مدینه‌ باد! 

می‌خواهم‌ در مورد خانه‌ای‌ از شهر مدینه‌ سئوال‌ کنم‌، آیا شما خانه‌ و خاندان‌ حضرت‌ علی‌ را در این شهر می‌شناسید؟‌

هند از حضرت زینب پرسید:حسین

آیا شما خانه‌ و خاندان‌ حضرت‌ علی‌ را در این شهر می‌شناسید؟‌ می‌خواهم‌ از احوال‌ حسین‌ و برادران‌ و فرزندان‌ او و خانم‌ زینب و خواهرش‌ ام‌کلثوم‌ و سایر بانوان‌ بپرسم‌. حضرت‌ زینب با ناله ی جانسوزی‌ فرمودند: حق داری مرا نشناسی هند.!

اگر از خانه‌ علی می‌پرسی‌، ما خانه‌ ایشان را در شهر مدینه‌ ترک‌ کرده‌ایم‌ و منتظریم‌ تا خبر مرگ‌ بستگانش‌ را به‌ آن‌ خانه‌ ببریم؛ 

اگر از حسین می‌پرسی، سر بریده‌ای ‌که‌ در برابر یزید نهاده‌ شده‌، از آن‌ِ حسین‌ است‌ و اگر از عباس و سایر فرزندان‌ علی می‌پرسی‌، آنها را در کربلا با بدن‌های‌ قطعه‌ قطعه‌ شده‌ روی‌ خاک‌ رها کرده‌‌اند و ما را به اینجا آورده‌‌اند‌، من زینب‌، دختر علی و این هم خواهرم ام‌کلثوم ‌است.

هند پس از شنیدن این سخنان‌ شیون‌ سر داد و گفت‌: آه‌، آقای ‌من‌ حسین! کاش‌ پیش‌ از این‌ مرده‌ بودم‌ و دختران‌ فاطمه را به‌ این‌ حال‌ نمی‌دیدم‌. هند فریادی کشید و حجاب از سر افکند، و پای برهنه به کاخ یزید رفت و در مجلس عمومی اش فریاد زد:

ای یزید! نفرین بر تو باد که سر پسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را جدا کرده ای و اهل بیتش را در مقابل نگاه های مردم قرار داده ای! در حالی که زنان خودت در حرم سرایت دور از نظرها هستند. 

یزید سر آسیمه، قبایش را درآورد و سر هند را پوشانید! و گفت:

آری هند بر حسین گریه و ناله کن که همه ی قریش گریه کنند. ابن زیاد ملعون عجله کرد و او را (حسین) بکشت و خدا او را بکشد. یزید دستور داد تا اهل بیت را در خانه ی خصوصی خود وارد کنند یا به نقلی در خانه ای کنار خانه ی خود.

هند تمام ‌بانوان‌ هاشمی‌ را با خود به‌ خانه‌اش‌ برد و با اجازه از یزید ملعون چندین روز (به نقلی هشت روز)به نوحه سرایی و برگزاری روضه برای اباعبدالله پرداختند.

در کتاب “نفس المهموم” به نقل از کتاب “حاویه” نقل کرده که اهل بیت نبوت، شهادت پدران را از کودکان پنهان می کردند و به آنان می گفتند:پدران شما به سفر رفته اند.

تا اینکه یزید اهل بیت را وارد خانه ی خود کرد و دختر چهارساله ی اباعبدالله نیمه ی شب از خواب برخاست و گفت:پدرم به کجا رفت؟ 

اکنون او را در خواب دیدم که نگران و پریشان بود.

زنان از شنیدن سخن گریان شدند و کودکان دیگر هم به گریه افتادند و شیون بلند شد.

(چون اتفاق در کاخ یزید بود)

یزید از خواب بیدار شد و گفت:چه خبر است؟

خبر را به او رساندند.

آن لعین دستور داد تا سر مبارک پدرش را برای او ببرند.

سر مبارک را در دامن کودک گذاشتند.

گفت:این چیست؟

گفتند:سر پدرت.

آن کودک هراسان شد و صیحه ای کشید.بیمار شد و در دمشق وفات کرد.

اما در بعضی مولفات آمده است که:

سر مبارک را درون طبقی قرار داده و دستمالی بر روی آن کشیدند و جلوی کودک قرار دادند و چون آگاه شد که سر کیست.

آن را به سینه چسباند و گفت:

پدر جان چه کسی تو را به خونت خضاب کرد!؟

چه کسی رگ های گردنت را بریده!؟

چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده!؟ پدر جان!…

بعد از تو امیدم چه کسی باشد!؟

با او سخن ها گفت. سپس صورت بر صورت پدرش نهاد و آنقدر گریست تا از هوش رفت و چون او را تکان دادند، روحش پرواز کرده بود…

“بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت…”

منبع:

نفس المهموم ص۴۱۴

. “بحار”، صاحب “مناقب” و “کامل بهایی” و دیگران روایت کرده اند که یزید دستور داد منبر نهادند و خطیب آوردند تا از حسین بن علی و پدرش نکوهش کند و کارهای ایشان را به مردم گزارش دهد.

خطیب بالای منبر رفت و پس از حمد خدا بسیار از مولا علی و اباعبدالله بد گفت، و شروع به مدح معاویه و یزید کرد و آنقدر این کار را ادامه داد تا علی بن الحسین فریاد زد:

ای خطیب وای بر تو که رضای خلق را بر رضای خدا ترجیح دادی و جایت دوزخ است.

سپس رو به یزید کرد و فرمود:اجازه می دهی سخنی گویم که پسند خدا باشد و برای این حاضران موجب اجر گردد؟

یزید قبول نکرد.حسین

مردم گفتند:ای خلیفه اجازه بده بالای منبر رود، شاید ما از او چیزی بشنویم، اما باز خلیفه نپذیرفت.

پسر کوچکش به یزید گفت:

پدر جان خطبه ی او به کجا می رسد؟

اجازه بده خطبه بخواند.(چون زین العابدین تنها بیست وسه سال داشت.) یزید گفت:

شما در کار اینان تردید دارید!؟

اینها علم و فصاحت را به ارث برده اند و می ترسم از خطبه آشوبی بر پاشود و سر ما بچرخد.

اما ناچارا به ایشان اجازه داد

“خطبه خلاصه شده “

زین العابدین برخاست و ابتدای سخن حمد خدا گفت، سپس فرمود:

خدا به ما علم و حلم و شجاعت و سخاوت و محبّتِ در دل مومنان عطا کرده.

از ماست رسول الله و وصی او و سید الشهدا و جعفر طیار در بهشت و دو سبط این امت و مهدی که دجال را می کشد.

ای مردم هر که مرا نمی شناسد او را به حسب و نصب خود مطلع می کنم تا مرا بشناسد.

منم پسر مکه و منا. منم پسر زمزم و صفا. منم پسر آنکه حجرالاسود را به اطراف ردا برداشت…..من پسر آنم که تا مسجدالاقصی او را شبانه بردند. پسر آنم که او را به سدره المنتهی رساندند.

من پسر آنم که به حق نزدیک شد تا به اندازه ی کمانی.

من پسر حسین کشته شده در کربلا هستم.

من پسر علی مرتضی هستم.من پسر محمد مصطفی هستم.من پسر فاطمه ی زهرا هستم.من پسر سدره المنتهی هستم.من پسر شجره ی طوبی هستم.

من پسر آنم که در خاک و خون غلطید.

منم پسر آنکه جنیان در تاریکی بر او نوحه گرند.و منم پسر آنکه پرندگان هوا بر او شیون می کنند.

چون سخن به اینجا رسید، صدای شیون و ناله ی مردم بلند شد و یزید ترسید آشوب شود پس

به مؤذن گفت تا اذان بگوید.

مؤذن برخاست و گفت:الله اکبر

زین العابدین فرمود:

آری الله اکبر و أعلی و أجل و أکرم و مما أخاف و أحذر.

مؤذن گفت:أشهد أن لا إله إلا الله

فرمود:آری من هم با هر شاهد، شهادت دهم و بر هر منکری حمله برم که لااله غیره و لا رب سواه

چون مؤذن گفت:أشهد أن محمد رسول الله

زین العابدین عمامه ی خود را از سر برداشت و به مؤذن گفت:

تو را به همین محمّد، دمی ساکت باش،

سپس رو به یزید کرد و فرمود:

این رسول عزیز و کریم جدّ من است یا تو؟

اگر بگویی جدّ تو است، همه ی عالم می دانند که دروغ گفته ای و اگر بگویی جدّ من است، 

چرا از ستم پدرم را کشتی و دارایی اش را غارت کردی و زنانش را اسیر کردی؟

این را که گفت، گریبان خود را چاک زد و گریست.…

سپس فرمود:

به خدا در این دنیا جز من کسی نیست که جدّش رسول الله باشد،

چرا این مرد به ستم، پدر مرا کشت و ما را چون رومیان اسیر کرد؟

سپس فرمود:

ای یزید! این کار کنی، و گویی محمد رسول خداست و رو به قبله بایستی؟ 

وای برتو از روز قیامت که دشمن تو پدرم و جدم باشند.

یزید به مؤذن فریاد زد:که اقامه نماز را بگو!!

میان مردم همهمه و زمزمه ی بزرگی برخاست.

برخی با یزید نماز خواندند اما عدّه ای نخواندند و پراکنده شدند.

وپس از این خطبه بود که یزید اجازه داد تا برای اباعبدالله مراسم عزاداری برپا کنند و آنان را در دارالحجاره منزل داد و هفت روز مجلس عزاداری در میان جمع بسیاری از زنان شام برپا می شد.

و تمام این قضایا باعث می شد تا هر روز جمع زیادی به خبیث بودن و پلید بودن وی پی ببرند و در حقیقت عملش باعث رسوا شدنش شد.

تا حدی که مردم قصد کردند به خانه ی او هجوم ببرند و او را بکشند.

یکی از نزدیکانش به وی گفت:

صلاح نیست که اهل بیت حسین را در شام نگه داری، آنان را به مدینه بفرست.

منبع :

نفس المهموم ص۴۰۸

پس از هفت یا هشت روز عزاداری در دمشق، یزید به سیدالساجدین پیشنهاد کرد که در دمشق بمانند.

ایشان نپذیرفت و فرمود:مارا به محل هجرت جدّمان مدینه روانه کن.

قبل از آماده شدن یزید در دیداری خصوصی به سید الساجدین گفت:

خدا پسر مرجانه را لعنت کند اگر من با پدرت طرف شده بودم، هر چه از من می خواست به او می دادم و جلوی مرگ او را به هر نحوی می گرفتم ولی خدا چنین مقدر کرده بود.

حسین

تو از مدینه به من نامه بنویس و هر چه می خواهی برآورده است.

(البته دروغ می گفت.)

سپس گفت:سه حاجت از من بخواه که قبلا به تو وعده ی برآورده شدنش را داده ام.

سید سجاد فرمود:

اول اینکه روی پدرم حسین را به من نشان دهی تا او را زیارت کنم.

دوم اینکه آنچه از ما غارت شده به ما برگردانی.

سوم اینکه اگر قصد کشتن من را داری، با این زنان کسی را بفرست که آن ها را به حرم جدّشان برساند.

یزید گفت:اما روی پدرت را که هرگز نخواهی دید و من از قتل تو گذشتم و زنان را جز خودت کسی به مدینه نبرد.

و اما آنچه از شما برده اند من چند برابر بهای آن را به شما خواهم داد.

فرمود:ما چشمی به مال تو نداریم.

آنچه از ما برده اند را برای آن خواستم که دست بافت مادرم زهرا و مقنعه و گردنبند و پیراهن وی در میان آنان است.

یزید اموالی که زین العابدین خواسته بود را به آنان برگرداند و دویست اشرفی هم از مال خود بر آن ها افزود که امام آن اشرفی ها را بین فقرای شام تقسیم کرد.

یزید نعمان بن بشیر که یکی از یاران رسول الله بود را طلبید و به او دستور داد که زن های حرم را آماده ی سفر کن و هر چه می خواهند تهیه ببین وبا آنان مردی از اهل شام بفرست که امین و درستکار باشد ولشگر وخدمتکارانی را نیز همراهش بفرست.

سپس جامه و غذای سفر آنان را نیز مقرر کرد.

در بعضی مقاتل نوشته شده چون آماده ی حرکت شدند، یزید دستور داد تا برای آنان کجاوه ببندند و روکش های ابریشم برآنان انداخته و اموال فراوان در آنان ریختند.

و به ام کلثوم گفت:این اموال عوض مصیبتی که به شما رسید!.

ام کلثوم فرمود:

ای یزید! چقدر تو بی شرم و سخت رویی!!

برادر و خاندانم را کشتی و به عوض آن مال می دهی؟

به خدا هرگز چنین نشود.

کاروان به سمت مدینه ی منوره راه افتاد.

منبع:

نفس المهموم ص۴۲۰

علامه مجلسی به سند خود از عطیه عوفی نقل می کند:

همراه جابر بن عبدالله انصاری به قصد زیارت اباعبدالله بیرون شدیم.

چون به کربلا رسیدیم، جابر در فرات غسل کرد و دو جامه ی تمیز پوشید و بر خود عطری خوش پاشید.

چون نزدیک قبر مطهر رسید، گفت:دستم را بر روی قبر بگذار(جابر نابینا بود)

چون دستش را بر روی قبر گذاشتم، بر روی قبر افتاد و از هوش رفت.

بر او آب پاشیدم تا به هوش آمد.

آنگاه سه بار فریاد زد:یا حسین!

سپس گفت:آیا دوست پاسخ دوستش را نمی دهد؟!

(اما)چگونه جواب دهی که رگ هایت بریده و میان سر و پیکرت جدایی افتاده است.

شهادت می دهم که تو زاده ی پیامبران و پسر سرور مومنان و همپیمایان تقوا و از نسل هدایت و پنجمین نفر از اصحاب کسایی؛

فرزند سرور نقیبان و پسر فاطمه سرور زنانی.

خوشا به حالت در حیات و ممات!…

آن گاه نگاهی به قبور اطراف افکند و گفت:سلام بر شما ای جان های پاک که در آستان حسین فرود آمدید!

سوگند به خدایی که محمد را به حق فرستاد ما در راهی که شما رفتید شریک شماییم.…

عطیه به جابر گفت:چگونه با آنان شریکیم که شمشیری نزده ایم در حالیکه اینان سر از پیکرهاشان جدا شد.

گفت: ای عطیه! از حبیبم رسول خدا شنیده ام که می فرمود: “هرکس گروهی را دوست بدارد با آنان محشور می شود و هر کس کار عده ای را دوست بدارد در عمل آنان شریک است”

 به خدا قسم نیت من و یارانم همان است که یاران حسین داشتند( این حدیث به ما گوشزد می کند که که به هرکسی علاقمندت باشیم و طرفدار هر گروهی نباشیم که با آنان محشور و در اعمالشان شریکیم!!)

در کتاب “ملهوف” ، “عوالم” و.”منتخب طریحی”  نوشته شده است: کاروان سید الساجدین همراه گروهی از طرف یزید به سمت مدینه راه افتاد، چون به عراق رسیدند، به راهنمای خود گفتند: ما را از راه کربلا ببر( از نظر برخی علماء راه شام تا مدینه کاملا متفاوت با راه شام تا کربلاست  و نمیتوان در میانه راه تصمیم به کربلا گرفتن گرفت، مگر اینکه از همان ابتدای راه به سمت کربلا راه افتاده باشند، به هر حال اگر بر اساس آنچه در مقاتل بالا نوشته فرض کنیم؛)حسین

کاروان در روز اربعین به کربلا رسید و در آنجا جابر بن عبدالله و.جمعی از هاشمیان را دیدند، و دو طرف با گریه شدید، و اندوه و بر صورت زدن از یکدیگر استقبال کردند…. ماتمی جگر سوز برپا شد و به دور مزارها چندین روز عزاداری کردند… 

منابع:

ماجرای بعد از واقعه عاشورا از شیخ محمد دانشیار شوشتری،  نفس المهموم

در مورد مکان سر مقدس چندین نقل قول وجود دارد: 

بعضی گویند: یزید برای عمرو بن سعد بن عاص والی مدینه فرستاد و وی سر مقدس را در بقیع دفن کرد….

بعضی دیگر گویند در خزانه یزید بود تا اینکه منصور بن جمهور آن را گشود و درون سبد سرخی سر مبارک را بافت و در “باب الفرادیس” دمشق دفن کرد.

و نیز گفته اند: در مصر مکانیست که آن را بخاطر حضور سر مبارک “مشهد الکریم” می نامند

بعضی هم گفته اند: در “مسجد رقه” کنار فرات مدفن سر مبارک است..

“ابن آشوب” گفته: “سید مرتضی” در یکی از کتاب های خود آورده که سر مبارک به کربلا آورده شد و در کنار بدن مطهر ایشان به خاک سپرده شد و ” شیخ طوسی” نیز علت زیارت اربعین را به همین دلیل دانسته است. 

در تاریخ “حبیب السیر” است که یزید همه سرهای شهدا را به حضرت علی بن حسین علیه السلام داد و آن حضرت روز بیستم صفر (اربعین) آنها را به بدن های مطهر ملحق کرد و سپس راهی مدینه شد و این صحیح ترین و معروف ترین روایات است در مورد سرهای مبارک.

به هر حال هر جا مدفن سر و بدن مبارک ایشان باشد در دل های ما، محبینش جا دارد و تا ابد ماندگار خواهد بود ان شاءالله

منابع:

نفس المهموم ص۴۲۲ 

ماجرای بعد از واقعه عاشورا نوشته شیخ محمد دانشیار شوشتری ص۲۱۸

در زمانی که کاروان«آل الله» بسمت مدینه به راه افتاد

در این مدت قافله سالار کاروان حسینی، نعمان بن بشیر بود که سی سوار همراهش بودند.

شب ها آن ها را راه می برد و در چشم رس دنبال آنها می رفت و چون منزل می کردند، با یاران خود دورتر از آنها جا می گرفت و چون پاسبانی گرد آنها بود و خواسته هایشان را برآورده می کرد و با آنان مهربان بود.

چون کاروان نزدیکی مدینه رسید، بار انداختند و خیمه زدند..

فاطمه دختر علی بن ابیطالب به خواهرش زینب فرمود:این مرد به ما احسان زیادی کرد.

می توانیم چیزی به او هدیه دهیم؟

فرمود:ما چیزی جز زیورهای کم خود نداریم که به او هدیه دهیم.

دو جفت دستبند و بازوبند که برای آنان مانده بود را برای او فرستاده و از او معذرت خواهی کردند.

نعمان هدایا را برگرداند و گفت:

اگر برای دنیا چنین خدمتی کرده بودم، این هدایا برایم رضایت بخش بود ولی به خدا قسم فقط به خاطر خدا و نزدیکی شما با رسول الله خدمت کردم.

امام سجاد به بشیر بن جذلم فرمود:

ای بشیر! خدا پدرت را رحمت کند مرد شاعری بود، تو می توانی شعر بگویی؟

عرض کرد:آری یابن رسول الله من هم شاعرم.

فرمود:به مدینه برو و خبر شهادت اباعبدالله را برسان…

منبع:

نفس المهموم ص۴۲۲_۴۲۴

بشیر به سوی مدینه تاخت.

چون وارد مسجدپیامبر شد فریاد می زد و شعری را خواند به این معنا:

ای اهل مدینه زان بکوچید که غم گشت

کشته شد حسینُ دیده ها چون خون گشت

آغشته به خون، تنش به صحرا ها شد

بر نیزه سرش چو گویِ دوّار بِگشت

سپس فریاد زد:

این علی بن الحسین است که با عمه ها و خواهر های خود نزدیک مدینه است و مرا فرستاده تا مکانش را به شما اعلام کنم.

مردم مدینه زودتر از این از شهادت اباعبدالله با خبرشده بودند اما گویی با تمام گریه ها و ماتم ها هنوز کسی باور نکرده بود. گویا هنوز منتظر بودند کاروان اباعبدالله به مدینه باز گردد.

اکنون کاروان باز گشته بود بدون اباعبدالله

اکنون پیام از طرف علی بن الحسین بود نه حسین بن علی..

گویا صدای بشیر نفخه ی صور بود.

بشیر گوید:

گویا قیامت در مدینه برپاشد.فیض اقدس2

مرد و زن پابرهنه و گریه کنان به سمت بیرون مدینه می دویدند.

مرا گذاشتند و رفتند. من بر اسب زدم و برگشتم و دیدم مردم همه ی راه و جایگاه را گرفته اند.

من از اسب پیاده شدم و پا روی گردن مردم نهادم تا خود را نزدیک خیمه رساندم.

علی بن الحسین درون خیمه بود و گریه امانش را بریده بود.

آواز مردم به گریه بلند شده بود.مرد و زن شیون می کردند و به آن حضرت عرض تسلیت می گفتند.

گویا رسول الله تازه از دنیا رفته بود.

ام سلمه دستان فاطمه بنت الحسین را در دست داشت و زار زار می گریست.[۱]

گویند ام البنین سراسیمه پرسید:حسین من کجاست؟

گفتند:حسین را کشتند

پرسید:باورم نمی شود.مگر عباس من مرده بود که حسین را کشتند!!

گفتند:آری، عمود آهنین بر فرق عباس زدند و او زودتر از حسین شهید شد.

فرمود:مگر در آن سپاه کسی رشید تر از عباس من نیز پیدا می شد که بتواند عمود بر فرق عباس من بزند.

[۱]-نفس المهموم ص ۴۲۴

علی بن الحسین با دست اشاره به خاموشی داد.

جمعیت آرام شدند.حمد خدای را گفت و فرمود:خدا را ستایش گوییم بر عظمت امور و فجایع روزگاران،

بر دردناکی مصیبت ها و تلخ چشی گزندها و سوگ بزرگ مصیبت های عظیم و دل گداز و اندوهبار، جگر خراش و ریشه کن.

ای مردم! به راستی خدایی که سزاوار ستایش و حمد است، ما را به مصائب بزرگی آزمود و رخنه ی عمیقی در اسلام پدید آمد.

اباعبدالله الحسین و خاندانش کشته شدند و زنان و کودکانش اسیر گردیدند و سرش بالای نیزه به شهرها گرداندند و این فاجعه ایست که مانندی ندارد.

ای مردم! کدام از مردان شما بعد از کشتنش شاد گردند و کدام دل برای او نطپد، 

چه چشمی نگرید و از سیل روان چشمانش جلوگیرد؟

هفت آسمان برافراشته در قتلش گریستند، دریا با امواج خود و آسمان با ارکان خود، و زمین با اطراف خود و درختان و شاخه های آن و ماهی ها و لجّه ی دریاها و فرشتگان مقرّب و همه ی اهل آسمان در گریه ی بر او، هم آوازند.……

ای مردم! ما رانده و آواره شدیم، گویا اسیرانی خارجی بودیم.

بدون آنکه جرمی و کار زشتی از ما سر زده باشد و رخنه ای در اسلام پدید آورده باشیم.

در دوران پدران نخست خود چنین بی رحمی نشنیده بودیم.

به خدا اگر پیامبر به جای آنکه سفارش ما را کند به آنها سپرده بود که با ما بجنگند، بیش از آنچه با ما کردند، ممکن نبود.

اناللّه و انا الیه راجعون.

چه مصیبت بزرگ و دردناک و فجیع و غمنده و دلخراشی بود!

آنچه دیدیم و کشیدیم به حساب خدا می گذاریم که عزیز است و انتقام جو.

منبع :

نفس المهموم ص۴۲۴

در خبر است که چون اهل بیت اباعبدالله وارد مدینه شدند، به سر مزار پیامبر رفتند.

حضرت زینب چهار چوب درب مسجد رسول الله را گرفت و فریاد زد:

یا جداه! من خبر مرگ برادرم حسین را به تو می دهم و سپس امام سجاد بر سرا مزار رسول الله نشست و با گریه شروع به زمزمه با ایشان کرد.

چون امام سجاد وارد مدینه شد به چشم بصیرت دیدند که در و دیوارهای خانه های شهدای کربلا ناله و شیون سر داده اند و از نبود صاحبان خود گریه می کردند.

به زبان حال آنان می گفتند:بر ما خرده نگیرید و در این مصیبت یاریمان کنید که برای بزرگی اخلاق ایشان سوگواریم.

آنان مصاحب شب و روزمان بودند و مایه ی قدرت و شرف ما که با سوز و اشک سحرگاهیشان برای دلهای ما مرهم بودند و……

((این بدین معناست که ایمان و انرژی وجود ما حتی میتواند بر روی در و دیوار خانه هایمان نیز اثر کند..))

به هر حال زنان هاشمی پس از این مصیبت تا مدتها بدون اهمیت به گرما و سرما عزاداری می نمودند و در این مدت امام سجاد برای آنان تهیه ی غذا می نمود.

نقل است هیچ زن هاشمی نصب سرمه نکشید، وخضاب نکرد و دودی از خانه ی بنی هاشم برنخاست تا بعد از پنج سال که سر ابن زیاد توسط مختار ثقفی از تنش جدا گشت.

منبع :نفس المهموم ص۴۲۸زیارت ناحیه مقدسه

و اما علی بن الحسین؛

او چهل سال بر پدرش گریست و تمام این سال ها روزها روزه دار و شب ها شب زنده دار بود و چون افطار می شد و چشمش به آب و طعام می افتاد، 

آن قدر گریه می کرد که غذا و آب با اشک چشمانشان مخلوط می شد.

یکی از موالیان گفته که روزی آن حضرت رفت و من به دنبالش رفتم.

دیدم پیشانی بر سنگ زبری نهاده و من آواز ناله و گریه اش را می شنیدم، تا هزار بار که فرمود:

((لا اله الا الله حقّاً حقّاً، لا اله الا الله تعبداً ورقّاً، لااله الا الله ایمانا و صِدقا))

سپس سر از سجده برداشت و ریش و رویش غرق اشک چشمانش گشته بود.

گفتم:ای آقای من چرا اندوهت به سر نیاید و غمت کم نشود؟

فرمود:وای بر تو، یعقوب پیغمبر بود و دوازده پسر داشت،یکی از آن ها را خدا غایب کرد، موی او از اندوه سپید و پشتش از غم، خمیده و از گریه رفت با این که پسرش زنده بود.

من پدر و برادر و هفده تن از کسان خود را به خاک افتاده و کشته دیدم،سرهای ایشان را بر نیزه و بدن هایشان را در بیابان رها کردند.…

چگونه اندوهم سرآید و گریه ام کم شود.…

نفس المهموم ص ۴۲۸

و اما زینب کبری؛

بنابر اقوال معتبرتر ایشان هیجده ماه پس از شهادت اباعبدالله از دنیا رفتند.

گویی تنها به اندازه ای عمر کردند که وظیفه ی خویش را در قبال برادر خود و آشکار ساختن چهره ی یزید انجام دهند و بیشتر از این تحمل ماندن را نداشتند.

در حقیقت زینب کبری همان کاری را کرد که مادرش در حمایت از علی بن ابیطالب (امام زمان خویش)انجام داد.

و اما رباب؛ دختر امر القیس و مادر سکینه و علی اصغر.

چون به مدینه آمد خواستگاران زیادی از اشراف قریش داشت اما فرمود:پس از رسول خدا پدر شوهری نگیرم.

او یک سال زیر هیچ سقف خانه ای نرفت و روز و شب گریه کرد تا بیمار شد و از غصه جان داد. و برخی گفته اند تا یک سال بر سر مزار اباعبدالله ماند و سپس به مدینه آمد و از غصه مرد.

اباعبدالله رباب و دخترش سکینه را بسیار دوست داشت.

ابیات زیر ترجمه ی ابیاتیست که اباعبدالله برای همسر و دخترش فرموده:حسین

به جانت خانه ای را دوست دارم

که باشد هم سکینه هم ربابم

ز جان و دل دوتاشان دوست دارم

ندارد هیچ کس حق عتابم

نباشم من مطیع فتنه جویان

به عمرم تا بخوابم در ترابم(مزارم)

نفس المهموم ص۴۱۹ و ۴۲۷

حب الحسین وسیله السعداء … و ضیاؤه قد عم فی الأرجاء

سبط تفرع منه نسل المصطفى … وأضاء مصر بوجهه الوضاء

فهو الکریم  ابن الکریم … و جده خیر الأنام و سید الشفعاء

رب خلق طه من نور فیه احترام … ناداه أقبل یامختار أنت الأمین

لما ارتقی البیت المعمور صلی إمام  … و قد محا جیش الکفار و المشرکین

إن رمت أن تحظی بالحور یوم الزحام … صل علی باهی الأنوار عین الیقین

theme